نویسندگان: حسین شکرکن و دیگران




 

فروید تحت تأثیر فلسفه علمی اثبات گرایانه و جبرگرایانه قرن نوزدهم، به ارگانیسم انسان به عنوان یک نظام پیچیده انرژی می نگریست. ارگانیسم انرژی خود را از غذا می گیرد و با هضم غذا، بدن جهت فرایندهای متفاوتی نظیر؛ گردش خون، تنفس، فعالیتهای عضلانی، ادراک، تفکر و یادآوری آماده می شود. فروید، دلیلی برای این امر که انرژی مربوط به «توان تنفس»، «هضم غذا»، «توان تفکر» و یا «یادآوری» - مگر در شکل- با یکدیگر تفاوت داشته باشند، پیدا نمی کند.
از طرفی او تحت تأثیر فیزیکدانهای قرن نوزدهم بر این باور بود که انرژی باید برحسب کاری که انجام می دهد تعریف شود. به عنوان مثال؛ هرگاه کار، متضمّن فعالیتهای روانشناختی نظیر «تفکر» باشد باید آن را «انرژی روانی» نامید. بنابر اصل بقاء انرژی، انرژی ممکن است از حالتی به حالت دیگر تغییر شکل یابد، اما، هرگز به عنوان یک نظام منظم و کلی از بین نمی رود. به عنوان مثال، این امکان وجود دارد که انرژی روانی به انرژی فیزیولوژیک و بالعکس تغییر شکل یابد. محلّ تلاقی یا پل میان انرژی بدنی و شخصیت انسان را نهاد و غرایزش تشکیل می دهند.

الف- غریزه(1)

غریزه عامل سوق دهنده و محرک پویاییهای شخصیت و نیروی زیست شناختی در انسان که باعث آزادسازی انرژی روانی می گردد، ملحوظ گردیده است. تظاهر روانشناختی غریزه «آرزو» نامیده می شود و «منبع بدنی» که ریشه تظاهر روانشناختی را تشکیل می دهد «نیاز» نام گرفته است. درواقع، می توان گفت که حالت یک انسان گرسنه از دیدگاه فیزیولوژی نشانگر کمبود مواد غذایی در بافتهای ارگانیسم است، در حالی که از بعد روانشناختی، تظاهری از آرزوی غذا را ارائه می دهد. یک آرزو به صورت انگیزه رفتار عمل می کند و یک انسان گرسنه به جستجوی غذا می رود. غرایز به مثابه سوق دهندگان عوامل شخصیت موردتوجه قرار می گیرند. و نه تنها در پویایی رفتار مؤثرند بلکه در تعیین جهت رفتار نیز تأثیر می گذارند. به عبارت دیگر اعمال غریزی در جهت افزایش حساسیت انسان، نسبت به انواع ویژه ای از محرکها، کنترلی انتخابی دارند. یک انسان گرسنه نسبت به محرکهای غذایی حساسیّت بیشتری از خود نشان می دهد. تمایل شخصی که از نظر جنسی تحریک شده است، بیشتر در جهت پاسخ به محرک جنسی است. مثلاً ممکن است ارگانیسمی بر اثر محرکهای دنیای خارجی به فعالیت و جنب و جوش درآید ولی از دیدگاه فروید این گونه منابع محیطی تحریک، در مقایسه با غرایز ذاتی، نقش کم اهمیتی در پویاییهای شخصیت ایفا می کنند. به طور کلی، در مقایسه با محرکهای غریزی، اثر محرکهای خارجی بر انسان کمتر است و نیز در مورد سازگاری انسان، اشکالی که ارائه می دهند از پیچیدگی کمتری برخوردار است. انسان همیشه می تواند از یک محرک خارجی فرار کند ولی از یک نیاز، غیرممکن است.
گرچه فروید برای محرکهای محیطی جایگاه ثانویّه ای قائل است، ولی هرگز اهمیت عوامل محیطی را تحت شرایط خاص انکار نمی کند. به طور مثال، تحریک مفرط(2) در طیّ سالهای اولیه زندگی، یعنی زمانی که «من نارس» (3) هنوز ظرفیت پذیرش میزان زیادی از انرژی آزاد را ندارد، اثرات زیادی بر شخصیت انسان باقی می گذارد. غرایز به طور هماهنگ تشکیل انرژی روانی داده سپس آن را در دسترس شخصیت قرار می دهند. همان طور که قبلاً اشاره شد، «نهاد» مخزن این انرژی و جایگاه غرایز است. نهاد را می توان به منزله پایگاهی تصور کرد که توانهای روانشناختی را در جهت کاربردهای چند جانبه شخصیت آماده می سازد. البته باید در نظر داشت که چنین توانی حاصل فرآیندهای سوخت و سازی بدن است. غریزه دارای ویژگیهای چهارگانه منبع، هدف، مسیر، و نیروی جنبشی می باشد.
منبع هر غریزه، اغلب به عنوان شرط بدنی یا یک نیاز تعریف شده است.
هدف غریزه، از بین بردن تنش ارگانیزم و برانگیختگی می باشد. مثلاً، هدف غریزه گرسنگی، رفع کمبودهای موادّغذایی است که معمولاً این نیاز با خوردن غذا مرتفع می شود.
مسیر هر غریزه در برگیرنده فعالیتهایی است که در فاصله ظهور یک نیاز و ارضای آن صورت می پذیرد. با این مفهوم،‌مسیر هر غریزه نه تنها به یک شیء ویژه و یا شرایطی خاصّ، که نیاز انسان را ارضاء خواهد کرد، بستگی دارد، بلکه متضمّن تمام رفتارهایی است که تحت چنین شرایطی تظاهر می کنند. به عنوان مثال، زمانی که یک انسان دچار گرسنگی است، باید پیش از رسیدن به هدف غایی(تغذیه)، کنشهایی از خود بروز دهد.
نیروی جنبشی یک غریزه به وسیله توان یا شدت نیاز تعیین می شود، به طوری که هر قدر نیاز بدن به هدفی خاصّ قویتر باشد نیروی جنبشی آن زیادتر شده و در این صورت انسان آماده است تا فعالیتهای بیشتری در جهت رسیدن به هدف ویژه از خود نشان دهد. در زمینه برخی از نشانه های یک فرایند ذاتی «غریزه» مسأله را به طرز روشنتری مورد توجه قرار می دهیم. «مدل» ‌پیشنهادی فروید در این مورد، دارای ویژگی کاهش تنش است. رفتار تحریک شده یک انسان که در ارتباط با عوامل ذاتی درونی است، به زودی با انتخاب کنشهای ویژه ای مرتفع خواهد شد اساساً باید گفت هدف یک غریزه بازگرداندن ارگانیسم به حالت نخستین آن و شرایط پیش از تحریک غریزی است. این حالت نخستین و بازگشت شخصیت به شرایط پیش از تحریک، همراه با آرامش و سکونی خاصّ است. گفته می شود که غریزه دارای ویژگی نگهداری پایایی است، زیرا هدفش پایایی تعادل ارگانیسم به وسیله رفع تحریکات ایجاد شده می باشد.
بنابراین، می توانیم طرح نخستین یک غریزه را به صورت فرایندی که تکراری از یک تحریک و سپس خاتمه آن و برقراری آرامش هست، تصویر کنیم، فروید، این بُعد از غریزه را «تکرار اجباری» (4) اصطلاح کرده است.
برطبق نظریه غرایز فروید، «منبع» و «هدف» غریزه به طور مستمر در طول زندگی ثابت باقی می ماند، البته با توجه به این امر که در اثر رشد بیولوژیکی ممکن است منابع و هدفهای تازه ای در ارگانیزم ایجاد شود و یا غرایز جدیدی به عنوان نیازهای تازه بدنی رشد یابند. ولی، مسیر یا نحوه ارضاء نیاز انسان می تواند در سراسر زندگیش از تغییرات بسیاری برخوردار باشد. البته، این تنوع در انتخاب مسیر امکان پذیر است، زیرا، انرژی روانی با جا به جا شدن در مسیرهای متفاوتی مصرف خواهد شد.
وقتی که انرژی یک غریزه به طرز کم و بیش ثابتی در مسیری جانشین به کار می افتد که مسیر اساسی و ذاتی تعیین شده قابلیت ارضائی ندارد؛ به نتیجه رفتار، «غریزه مشتق» می گویند. به عنوان مثال، هرگاه کودک در انتخاب نخستین فرایند جنسی بدن که عبارت از دستمالی ارگانهای جنسی است، تحت فشار قرار گیرد و لذت ناشی از چنین فعالیتی را از دست بدهد،‌ به اشکال دیگر تحریکات بدنی نظیر؛ مکیدن شست، بازی با انگشتان، جهت ارضای تنشهای ناشی از غریزه جنسی می پردازد.
جا به جائی انرژی از مسیری به مسیر دیگر، از مهمترین طرح پویاییهای شخصیت است و این امر نشانگر تغییرپذیری انسان و نشانی از قابلیت انعطاف رفتار بشر است. به ویژه آنکه همه علائق یک انسان بالغ نظیر؛ امیال، رغبتها، عادات و نگرشها نشانی از جا به جایی انرژی از مسیر انتخاب شده غریزی است. تمام این فرایندها را می توان مشتقهای غریزی دانست. نظریّه انگیزشی فروید، بر این کیفیّت استوار است که تنها منبع انرژی رفتار بشر، غرایز است.

ب- تعداد و انواع غرایز

فروید هرگز تلاشی در جهت تعیین فهرستی از غرایز به عمل نیاورد، زیرا احساس می کرد که هنوز حالتهای بدنی وابسته به غرایز به درستی شناخته نشده اند. از طرفی او شمارش غرایز و تعیین فهرستی از آنان را در وظیفه فیزیولوژیستها می دانست نه روانشناسان. گرچه فروید مدّعی ارائه تعداد غرایز نبود، ولی،‌ بر این فرض پای می فشرد که غرایز را می توان تحت دو عنوان کلی؛ «غریزه زندگی»، «غریزه مرگ» مطرح ساخت.
«غریزه زندگی» نظیر؛ گرسنگی، تشنگی و غریزه جنسی به هدف بقای افراد یک نوع خدمت کند انرژی مورد استفاده غرایز زندگی که با استفاده از آن وظیفه خود را انجام می دهند، «لیبیدو» نام دارد. آن نوع از غریزه زندگی که بیشترین توجه فروید معطوف آن بود، غریزه جنسی است. در سالهای اولیه نهضت روان تحلیلی و در رابطه با مطالبی که از جانب بیماران مطرح می شد، چنین انگیزه ای مدّنظر قرار گرفت. البته باید در نظر داشت که غریزه جنسی غریزه ای واحد نیست، بلکه ویژگی چند بُعدی دارد. در بدن انسان نقاط مجزّا و متعددی وجود دارد که تمایلات جنسی را برمی انگیزند. هریک از این تمایلات در نواحی مختلف بدن دارای منبعی هستند که به طور کلی به مناطق شهوت زا شهرت دارند که در مرحله اول بخش دهانی و در مرحله دوم بخش مقعدی و سوم اعضاء تناسلی اند. «مکیدن» موجد لذت دهانی، «دفع» منشأ لذت مقعدی و «مالش» اعضاء تناسلی موجب لذت جنسی خواهد شد. در دوران کودکی،‌ غرایز جنسی به یکدیگر وابسته نیستند، ولی در دوران بلوغ این مناطق با هم در ایجاد لذت شرکت می کنند.
غرایز مرگ یا غرایز تخریب- نامی که در پاره ای از موارد فروید به آنها می دهد- از نظر شکل فعالیّت کمتر از غرایز زندگی واضح و آشکارند و بدین جهت از آنها شناخت کمتری در دست است. حقیقت اینکه هر انسانی عاقبت می میرد و بر این اساس، ‌فروید اظهارنظر می کند که «هدف تمام زندگی مرگ است». به اعتقاد وی، هر انسانی آرزوی مرگ دارد ولی این فرایند در ناخودآگاه وی جاری است. فروید کوششی در جهت مشخص کردن منابع بدنی غرایز مرگ به عمل نیاورد، هرچند انسان تمایل دارد که منبع آن را در رابطه با دگرگونی بافتها و یا درهم شکنندگی فرایندهای بدنی تصور کند.
پیش فرض فروید در رابطه با آرزوی مرگ مبتنی بر اصل ثابتی است که توسط فخنر ارائه گردیده است. بر طبق این اصل همه فرایندهای حیاتی تمایل به بازگشت به ثبات جهان غیرآلی را دارند. در کتاب فراسوی اصل لذت فروید بحث خود را به مفهوم آرزوی مرگ ارائه می کند. مادّه حیاتی از طریق کنش نیروهای کیهانی بر موادّ غیرآلی استنتاج می شود. این تغییرات در آغاز به نحو فزاینده ای غیرثابت هستند و به سرعت به حالت غیرآلی پیشین خود باز می گردند. اگرچه، به تدریج و به جهت تغییرات تکاملی در جهان، در ازای حیات افزایش می یابند، اما گونه های غیرثابت جاندار، همیشه به ماده بی جان ثابتی باز می گردند. موجودات جاندار با رشد مکانیسمهای زاینده به تولید نوع خود می پردازند و به آفریده شدن از جانب دنیای غیرآلی وابسته نیستند. با چنین پیشرفتی، ‌اعضاء‌ یک نوع به ناچار از اصل ثابتی تبعیّت می کنند که بر هستی آنان حاکم است. فروید می گوید زندگی هست، اما راهی است پر پیچ و خم به سوی مرگ.
یکی از مشتقات مهم غرایز مرگ «سایق پرخاشگری» است. پرخاشگری خود نوعی تخریب است که به سوی اشیاء جانشین تغییر جهت می دهد. یک انسان با انسانهای دیگر به جنگ و ستیز برمی خیزد و این سایق تخریبی است که خود نوعی پرخاشگری محسوب می شود، سایق پرخاشگری باعث می گردد که غرایز مرگ که به وسیله غرایز زندگی و نیروی برتر آنها در محاصره قرار گرفته بودند، بیرون آمده و تظاهر یابند.
جنگ جهانی اول، فروید را متقاعد ساخت که «پرخاشگری» به همان توان و قدرت «انگیزه جنسی» است. ممکن است غرایز زندگی و مرگ و مشتقات آنها با هم درآمیخته و یا یکدیگر را خنثی کنند و حتی یکی به جای دیگری بنشیند. به عنوان مثال، عشق مشتقی از غریزه جنسی است که می تواند نفرت را که مشتقّ از غریزه مرگ است، خنثی نماید و یا عشق می تواند به جای نفرت نشیند و نفرت به جای عشق.

ج- توزیع و به کارگیری انرژی روانی

پویایی شخصیت شامل راههای کاربرد و توزیع انرژی در «نهاد»، «من»، و «فرامن» است. از آنجا که میزان انرژی محدود و معیّن است، این سه نظام همیشه برای به دست آوردن انرژی با یکدیگر رقابت می کنند. در ابتدا، نهاد، این انرژی را برای فعالیتهای انعکاسی و ارضاء آرزو مورد استفاده قرار می دهد که این دو تابع اصل لذت بوده و خواهان ارضاء و تشفّی فوری هستند.
از آنجا که «من» منبع قدرتی در اختیار ندارد، گرفتن انرژی از «نهاد» ضرورت می یابد. اختصاص انرژی از «نهاد» به مراحل سازنده «من» به وسیله مکانیسم همانندسازی صورت می گیرد. زیرا «نهاد» قادر نیست بین تصورات و واقعیت تمایز قائل شود، درنتیجه برای ادامه زندگی ناگزیر به درون فکنی و سپس همانندسازی با حقایق محیط است. به این ترتیب، انرژی موجود در «نهاد» که ابتدا صرف تصوّرات، تخیّلات و توهّمات می شود،‌ به جانب «من» برای همانندسازی منطقی بودن و واقع نگر بودن سوق داده می شود. البته ناگفته نگذاریم که انرژی «من» باز صرف ارضای خواسته های «نهاد» - منتها به طریق منطقی- می گردد. زمانی که «من» در حلّ تنشهای نهاد موفق باشد، می تواند سهمی از انرژی «نهاد» ‌را به خود اختصاص دهد، ولی، هرگاه مواجه با شکست شود، «نهاد» دوباره آن انرژی را به دست می آورد. آنگاه که «من» از انرژی کافی برخوردار شد، می تواند آن را برای مقاصد دیگری غیر از ارضاء غرایز مصرف کند.
راههای استفاده انرژی «من» عبارتند از:
1- تکامل فرایندهای مختلف
بخشی از این انرژی برای ایجاد و تکامل فرایندهای مختلف روانی نظیر: ادراک، یادآوری، قضاوت، تشخیص، تجرید، تعمیم و دلیل یابی، مصرف می شود.
2- حذف تحریکات و تنشهای نهاد
مقداری از این انرژی برای از بین بردن تحریکات و تنشهای نهاد مورد استفاده قرار می گیرد.
3- مکانیسمهای دفاعی
هرگاه «نهاد» یا «فرامن» در ارضاء خواسته هایشان راه افراط در پیش گیرند، مکانیسمهای دفاعی «من» به کار می افتند، که در این رابطه به انرژی نیاز دارند.
4- تلفیق نظامهای شخصیّتی
«من»، به عنوان قوّه مجریّه شخصیت، برای تلفیق این سه نظام شخصیتی، مقداری انرژی صرف می کند.
5- مکانیسمهای همانندسازی
«من»، برای تبادل با محیط برونی نیز باید همیشه مقداری انرژی در دسترس داشته باشد. تهیه انرژی برای «فرامن» به وسیله مکانیسمهای همانندسازی صورت می گیرد.
«فرامن» به وسیله پدر و مادر و از طریق ارزشهای اخلاقی و ایده آلهای اجتماعی که با استفاده از پاداش و تنبیه است، شکل می گیرد. کودک ارزشهای اخلاقی والدین را به دلیل وابستگیش به آنان درون فکنی کرده و خود را با آنان هماهنگ و همانند می سازد و با استفاده از این مکانیسم، مقداری انرژی به خود اختصاص می دهد.
درحقیقت پویایی شخصیت شامل عمل متقابل انرژی نظامهای مختلف شخصیت است، به طوری که آنگاه که یک نظام خواهان تمرکز انرژی بر موضوع ویژه ای باشد، دیگری عکس آن را طلب می کند. این تضاد ممکن است به صورت مخالفت «من» با «نهاد» یا با «فرامن» و یا تضاد «فرامن» با «نهاد» و بالعکس مشخص شود. البته باید در نظر داشت که ممکن است به دلیل قابلیّت جا به جایی انرژی روانی- به ویژه در بیست سال اول زندگی- در نحوه توزیع انرژی روانی، تغییرات ناگهانی ایجاد شود. همین قابلیّت جا به جایی انرژی می تواند انعطاف و تغییرپذیری انسان را توجیه نماید. تغییرات عادات و مسائل موردعلاقه، سرگرمیها،‌گرایشها و... در افراد، نمایانگر همین قابلیّت جا به جایی انرژی است.

د- اضطراب

پویایی های شخصیت به میزان زیادی بر ارضاء نیازها- در رابطه با دنیای برونی- تأثیر می گذارد. محیط پیرامون برای ارگانیسم گرسنه، غذا و جهت تشنگی، آب فراهم آورده است. علاوه بر چنین نقش تدارکاتی، محیط خارج از ارگانیسم، دارای نقش ویژه ای در شکل گیری نهایی شخصیّت انسان نیز هست. از طرفی محیط دارای بخشهای خطر و امنیت است که می تواند تهدید یا ارضاء کند. محیط واجد توانشی ست که به ایجاد درد و افزایش تنش می پردازد آن گونه که قادر است لذت بیافریند و در نتیجه تنش را کاهش دهد، آشفتگی به بار آورد و یا آرامش ایجاد نماید.
عکس العملهای معمولی انسان در رابطه با تهدیدات خارجی که همراه با درد و تخریب است می تواند به صورت نزاع و برخورد خصمانه باشد. انسان تهدید شده معمولاً می ترسد و با تحریکات افراطی، آنچنان سراسیمه می شود که «من» عاجز از کنترل اوست. «من» با اضطراب، گویی طغیان زده است. فروید معتقد به سه نوع اضطراب است: اضطراب واقعی(5)، اضطراب نوروتیک(6) و اضطراب اخلاقی(7) (احساس گناه).
1- اضطراب واقعی: نوع اساسی و اصلی اضطراب، اضطراب واقعی است، که به واسطه ترس از خطرهای حقیقی در دنیای واقعی به وجود می آید. از این نوع اضطراب، اضطرابهای نوروتیک و اخلاقی منشأ می گیرد.
2- اضطراب نوروتیک: اضطراب نوروتیک از تشخیص خطر بالقوه در ارضای غرایز منشأ می گیرد، این گونه از اضطراب را می توان، ترس دانست که نه از غرایز بلکه از تنبیهی که به دنبال ارضاء آن حاصل می شود. ناشی می گردد. اضطراب نوروتیک ریشه در واقعیّت دارد، زیرا همان طور که دنیا به وسیله والدین و سایر اولیاء امور به کودک ارائه می شود، کودک را نیز به واسطه کنشهای غریزی مورد تنبیه قرار می دهند.
3- اضطراب اخلاقی: اضطراب اخلاقی، ترس از آگاهی است. هرگاه انسان با «فرامن» خوب و تکامل یافته کاری انجام دهد. و یا حتی تفکر انجام کاری به ذهنش خطور کند که با ارزش های اخلاقی مورد پرورش مغایرت داشته باشد، احساس گناه خواهد کرد. گویی می پندارد که دارای وجدان اخلاقی مصیبت زده ای است. اضطراب اخلاقی دارای بنیانی واقعگرایانه است. یک عمل غیراخلاقی که در گذشته باعث تنبیه یک انسان شده است، اگر تکرار شود او را مضطرب خواهد کرد.
کنش اضطراب، انسان را از خطری که با آن روبرو خواهد شد آگاه می کند. برای «من»، کنش اضطراب، به عنوان یک علامت، دارای مفهوم خاصّی است. زیرا، برای نظام «من»، بدون آگاهی و اندازه گیری دقیق خطر، امکان درهم پیچیده شدن وجود دارد. اضطراب یک حالت توأم با تنش است و می توان آن را همانند غریزه گرسنگی و جنسی یک سایق به حساب آورد، با این تفاوت که به جای جوشش از شرایط درون بافتی، اساساً، از عوامل خارجی ریشه می گیرد. زمانی که اضطراب اوج می گیرد، انسان برای انجام هر کاری برانگیخته می شود، مثلاً ممکن است از ناحیه تهدید آمیز فرار کند، از تکانشهای خطرآفرین جلوگیری کند و یا به صدای وجدانش گوش فرا دهد.
بحرانهای اضطرابی انسان را به دوران بی پناهی طفولیّت سوق می دهد. تا زمانی که «من» نوزاد رشد کند و به عنوان یک محرّک قوی جلوه گر شود، نوزاد نیاز به محیطی خواهد داشت که از او مواظبت کند. و وقتی «من» نتواند با استفاده از روشهای منطقی با آن محرک به مقابله برخیزد، در این صورت با تمسک به روشهای غیرواقع بینانه سقوط می کند. روشهای مورد استفاده «من» در مقابله با اضطراب، مکانیسمهای دفاعی روانی نامیده می شوند.

رشد شخصیّت

فروید یکی از نخستین نظریه پردازان شخصیت است که در مورد رشد ابعاد شخصیّت، به ویژه بر سالهای نخستین کودکی و نقش آن در ساختار منش انسانی، تأکید ورزیده است. به علاوه به گمان فروید، شخصیت در پایان پنجمین سال زندگی شکل می پذیرد و رشد بعدی این فرایند در رابطه بسیار نزدیک با ساختار اصلی است. فروید چنین باوری را براساس تجاربی که از بیماران تحت روانکاوی به دست آورده بود، مطرح می سازد. این گونه بررسیهای روانی، در رابطه با تجربه های دوران نخستین کودکی، نشانگر آن بود که این تجارب زمینه های اختلالات روان نژندی را در دوران بعدی زندگی تشکیل می دهند. به اعتقاد فروید: «کودک پدر انسان است». این علاقه مندی به مطالعات بنیانی رفتار بزرگسالان باعث گردیده بود که فروید کمتر به مطالعه مستقیم خردسالان بپردازد. او کوشش به بازشناسی زندگی پیشین انسانها داشت و به این مسأله از طریق ذکر خاطرات و یادهای گذشته آنها، تحقق می بخشید.
فروید معتقد است که شخصیت انسان در پاسخ به چهار منبع اصلی تنش رشد می کند و عبارتند از: فرایندهای رشد فیزیولوژیکی، ناکامی ها، تعارضات و تهدیدها. فروید بر این باور است که در اثر رشد و توسعه منابع فوق، انسان جهت یادگیری روشهای جدید کاهش تنش، تحت فشار قرار می گیرد. این یادگیری با رشد شخصیت تحقق می پذیرد. همانندسازی و جا به جایی، دو روشی هستند که انسان به وسیله آنها می آموزد که چگونه محرومیتها، تعارضات و اضطرابهای خود را حلّ کرده و آنها را از بین ببرد.

الف- همانندسازی

در زمینه مورد طرح همانندسازی به منزله روشی تعریف می شود که به وسیله آن انسان طرحهای رفتاری فرد دیگری را گرفته و آن را گویی با بخشی از شخصیّت خود متحد می سازد. او می آموزد که چگونه تنش خود را به وسیله الگوگیری از رفتار فردی که چنین موقعیتی داشته است، کاهش دهد. فروید ترجیح می دهد که اصطلاح «همانندسازی» را بیشتر از «تقلید» مورد استفاده قرار دهد، زیرا، او احساس می کرد که «تقلید» دلالت بر نوعی بدل سازی رفتاری دارد که زودگذر و سطحی است، ‌در حالی که تمایل اصلی او بر گزینش اصطلاحی استوار است که کمابیش مفاهیم ثابت و مستمری را در رابطه با شخصیت مطرح سازد.
به نظر می رسد که همه ما نمونه ها و طرحهایی را انتخاب می کنیم که در جهت ارضاء نیازهایمان از موفقیت بیشتری برخوردار باشد. کودک، خود را با پدر و مادر همانند می سازد. زیرا آنها خود را بسان افراد توانا و مطلق به او می نمایانند. این مسأله حدّاقل در طول سالهای اولیه کودکی صحت دارد. به تدریج که کودک رشد می کند، برای همانندسازی، افراد دیگری در زندگی او ظاهر می شوند، افرادی که در خطّ تمایلات و خواسته های جاری او، مقام برتری دارند. هر مرحله به طرحهای همانندسازی ویژه ای منجر خواهد شد. مسلم است که این گونه همانندسازی بیشتر به طور ناخودآگاه صورت می گیرد و توجهی آگاهانه در آن نیست. برای یک انسان لازم نیست که با انسانی دیگر در هر زمینه همانندسازی کند. او معمولاً معتقد به انتخاب الگوهایی است که در رسیدن به هدفهای مورد علاقه اش به او کمک می کنند. در این مرحله تجلی بارزی از کوشش و خطا در رابطه با فرایندهای همانندسازی صورت می گیرد. زیرا یک فرد معمولاً اطمینان ندارد که الگوگیری از طرحهای رفتاری فرد دیگر، برای او حامل موفقیت باشد.
در این مورد، آزمونی رخ می دهد و آن اینکه آیا همانندسازی، برای کاهش تنش، به فرد کمک خواهد کرد؟ هرگاه همانندسازی موفقیت آمیز باشد، میزان آن افزایش خواهد یافت و در صورت عکس، محو می گردد.
یک انسان ممکن است با حیوانات، شخصیّتهای تصوّری، مؤسسات و نهادها، افکار انتزاعی و اشیاء بی جان همانندسازی کند و از آنجا که با انسانهای دیگر نیز همانندسازی می نماید، می توان گفت، همانندسازی روشی است که به وسیله آن انسانی را که از دست داده است، دوباره به دست می آورد.

ب- جابجایی

آنگاه که هدف انتخابی یک غریزه به واسطه سدها و موانع درونی و بیرونی، خارج از دسترس قرار می گیرد(ضدّ جایگیری)، بدون یک واپس زنی قوی، جایگیریی(جا به جایی) جدیدی روی می دهد. هرگاه این جایگیری جدیدی با مانعی برخورد کند، جا به جایی دیگری اتفاق می افتد و این دور، تا پیدایش یک هدف، همچنان ادامه می یابد و حاصل آن رهایی از تنش محصوری است که ارگانیسم را فراگرفته است. این هدف نیز، جایگیری خود را آن قدر ادامه می دهد تا توان آن در کاهش تنش از دست برود. در این صورت است که کوشش دیگری، برای یک هدف خاصّ، جانشین می شود. به طور کلی تسلسل جا به جاییها در بعد وسیعی منجر به رشد شخصیت می گردد.
یک هدف جانشین- حتی اگر به ندرت به عنوان هدف اصلی، ارگانیسم انسان را ارضاء کند و یا منجر به کاهش تنش گردد- در مقایسه با هدف اصلی، تنش کمتری را کاهش می دهد. تنشهای تخلیه نشده، انباشته شده و به عنوان پیامد جا به جاییهای متعدّد و به منزله نیروی انگیزشی پایدار برای رفتار تلقی می شوند.
انسان به طور دائم در جستجوی یافتن راههای جدید و بهتری برای کاهش تنش است. این مسأله همان گونه که برای بیقراری و پریشی رفتار انسان صدق می کند، می تواند به عنوان عوامل تغییر پذیر و گوناگون آن نیز تلقی گردد. از طرفی،‌ شخصیّت انسان با افزایش سنّ، کم و بیش به سوی تثبیت و پایداری به پیش می رود و علت این امر آن است که بین نیروهای طغیانگر غرایز و مقاومت «من» و «فرامن» مصالحه و تراضی حاصل می شود.
فروید اعتقاد دارد که رشد تمدن در صورتی امکان پذیر است که از هدفهای انتخابی اولیه جلوگیری شده و انرژی غریزی به سمت مجاری خلّاق فرهنگی و اجتماعی کشیده شود. وقتی «جا به جایی» باعث پیشرفت فرهنگی در سطح عالیتر می شود، در این صورت آن را «تصعید» اصطلاح می کنند.
با اینکه تصعید به ارضاء کامل منجر نخواهد شد، ولی،‌ بیش از مکانیسم جا به جایی است و ما همیشه میزانی از تنش باقی مانده را شاهد خواهیم بود. چنین تنشی ممکن است فی نفسه در شکلی از بیقراری روان نژندانه تخلیه شود.
فروید باور دارد که روان نژندی بهایی است که انسان برای پیشرفت و تمدن خویش می پردازد. جهتی که جا به جایی صورت می گیرد به وسیله دو عامل تعیین می شود:
1- تشابه «هدف جانشین» با «هدف اصلی».
2- تصویب و تحریمی که توسط اجتماع تحمیل می شود.
عامل تشابه در رابطه با درجه ای از همانندی است که دو هدف در ذهن انسان تصویر می نماید. داوینچی، تصویر حضرت مریم را نقاشی می کند، نه تصویر یک زن روستایی یا یک اشراف زاده را. زیرا او مادرش را، نه همانند نوع دیگری از زن، بلکه، متشابه حضرت مریم تصور می کند.
اجتماع توسط والدین و الگوهای مقتدر دیگر، جا به جاییهای مشخصی را به تصویب می رساند. کودک یاد می گیرد که آب نبات چوبی بمکد، اما،‌ این اجازه جهت مکیدن شست به او داده نمی شود. توانش شکل گیری جایگیری، هدفی جانشین- به عنوان قویترین مکانیسم برای رشد شخصیت- محسوب می شود.
مجموعه شبکه علایق، رجحانها، ارزشها، بازنگرشها و وابستگیهایی که شخصیت یک انسان بالغ را مشخص می سازد، به وسیله جا به جایی ساخته می شود. هرگاه انرژی روانی قابلیت جا به جایی و توزیع را نداشته باشد، هیچگونه رشد شخصیتی را شاهد نخواهیم بود و انسان به صورت یک دستگاه مکانیکی صرف، الگوهای ثابتی از رفتار منبعث از غریزاش را به نمایش می گذارد.
به وسیله همانندسازی با فرد موردعلاقه که در گذشته می زیسته و یا در زمان حال زندگی می کند، در طرح شخصیت انسان تجسّم وحدت گونه ای می یابد. مثلاً کودکانی که از جانب والدین مطرود گردیده اند، فرایند قوی همانندسازی با آنها را از خود نشان می دهند، به این امید که دوستی و عشق از دست رفته را دوباره بازیابند. ممکن است فردی همانندسازی کند و این فرایند جدا از مقوله ترس باشد. کودک برای آنکه از تنبیه بپرهیزد با محرّمات و منهیّات والدین همانندسازی می نماید. این نوع همانندسازی اساس شکل گیری «فرامن» را تشکیل می دهد.
ساخت نهایی شخصیّت انسان، نشانگر آن است که در مراحل مختلف زندگی، همانندسازیهایی صورت گرفته است. اگرچه پدر و مادر احتمالاً مهمترین الگوهای همانندسازی در زندگی هر فرد را تشکیل می دهند. مع هذا، گاه جا به جایی نیز در حلّ تعارضات، محرومیّتها و تهدیدها می تواند به کاهش تنش منجر شود.

ج- مکانیسمهای دفاعی «من»

گاهی تحت فشارهای ناشی از اضطراب و به منظور کاهش آنها، «من» از میزانهای خاصّی استفاده می کند که به مکانیسمهای دفاعی- روانی «من» معروفند. مکانیسمهای اصلی عبارتند از: واپس زنی، فرافکنی، واکنش سازی، تثبیت و بازگشت. کلیّه مکانیسمهای دفاعی روانی دارای دو ویژگی کلی هستند:
1- مکانیسمهای دفاعی واقعیّت را انکار می کند، تحریف می نماید و از شکل اصلی می اندازد.
2- مکانیسمهای دفاعی به نحو ناخودآگاه عمل می کنند، به طوری که انسان از آنچه اتفاق می افتد آگاهی ندارد.

1- مکانیسم واپس زنی

این مکانیسم یکی از نخستین مفاهیم روانکاوی را تشکیل می دهد. فروید پیش از اینکه دست به ساخت نهایی تئوری شخصیت خویش در قالب مفاهیم «نهاد»، «من» و «فرامن» بزند، ذهن انسانی را به سه بخش «خودآگاه»، «نیمه آگاه» و «ناخودآگاه»، تقسیم کرده بود. بخش نیمه آگاه شامل فرایندهای روانشناختی است که می تواند در هنگام نیاز، خودآگاه شود. از دیدگاه فروید، مواد مستقرّ در ناخودآگاه به عنوان مسائل غیرقابل دسترس خودآگاه مطرح شده است و به منزله حاصل واپس زنی مورد توجه قرار دارد. وقتی که فروید در نظریه شخصیت خود تجدیدنظر کرد، مفهوم واپس زنی را به صورت یکی از مکانیسمهای دفاعی- روانی «من» ابقاء نمود.
واپس زنی زمانی روی می دهد که انسان از بیداری و احیاء مسأله در ذهن خودآگاه هراس دارد و درنتیجه آن را به بخش ناخودآگاه می فرستد. به عنوان مثال، ممکن است از یک خاطره توأم با اضطراب که می خواهد خودآگاه شود، ممانعت به عمل آید. یا ممکن است شخصی، شیئی را، که به طور صریح وجود دارد، مشاهده نکند، ‌زیرا که ادراک آن واپس زده شده است. مکانیسم واپس زنی حتی گاه می تواند بر کنشهای بهنجار بدن تأثیر بگذارد. مثلاً، فردی ممکن است دچار ناتوانی جنسی شود یا ورم مفاصل وی نتیجه واپس زنی احساسات خصمانه اش باشد. گاه، مکانیسم جا به جایی در کاهش اضطراب انسان توفیق می یابد و در برخی از اشکال نمادی مناسب آشکار می شود. به عنوان مثال، امکان دارد که احساسات خصمانه پسر که نسبت به پدر واپس زده شده است، در مقابل سایر نمادهای قدرت تظاهر پیدا کند. از بین بردن اثرات واپس زنی، بعد از تشکّل آن، دشواریهایی در پی خواهد داشت. از آنجا که خطر برای مدتی نه چندان طولانی وجود دارد، بنابراین انسان باید دوباره به خویش اطمینان کند. اما برای او این اطمینان، تا زمانی که مکانیسم واپس زنی فعالانه عمل می کند، حاصل نمی شود. زیرا، نمی تواند واقعیت را بیازماید و این یک دایره معیوب را تشکیل می دهد. همیشه این سؤال مطرح است که چرا انسانها به دور خویش تارهایی می تنند که منشعب از ترسهای کودکانه است. آنها هرگز شانس کشف این گونه ترسها را که در حقیقت اساس و بنیانی ندارند، نخواهند داشت.

2- مکانیسم فرافکنی

معمولاً برای «من»، اضطراب واقعی در مقایسه با اضطرابهای نوروتیک یا اخلاقی، دشواری کمتری به وجود می آورد. در نتیجه، هرگاه بتوان منبع اضطراب را به دنیای خارجی نسبت داد، در مورد تنش درونی و یا تهدیدهای آگاهانه، انسان آرامش بیشتری را در رابطه با شرایط اضطراب آور برونی به دست می آورد. مکانیسمی که به وسیله آن اضطراب اخلاقی یا نوروتیک به صورت ترس منعکس می شود، فرافکنی نام دارد. این گونه تبدیل به آسانی صورت می پذیرد. زیرا، منبع اصلی اضطرابهای نوروتیک و اخلاقی عبارت از ترس از تنبیهی است که از یک عامل خارجی وجود دارد. در مکانیسم فرافکنی، یک آزمودنی به آسانی می گوید:
«او به من آسیب می رساند»، به جای آنکه بگوید: «من به او آسیب می رسانم» و یا به جای «وجدانم مرا اذیت می کند» می گوید: «او مشغول اذیت کردن من است». این مکانیسم اغلب با هدفی دوگانه همراه است؛ اضطراب را با جایگزینی خطری کمتر به جای خطری بزرگتر کاهش می دهد و به انسان فرافکن قدرت می دهد تا تکانشهایش را، به صورت دفاع از خود در برابر دشمنیها، آشکار کند.

3- مکانیسم واکنش سازی

این مکانیسم دفاعی شامل جا به جایی در آگاهی، از یک عامل اضطراب زا یا احساساتی مشابه، به وسیله مفاهیم متضاد آن است. مثال بارز آن عشق و محبتی است که به طور آگاهانه به جای نفرت نشسته است. البته، هیجان اصلی وجود دارد. ولی در موقعیّت فعلی زمینه ای دیگر که نمی تواند علت اضطراب انسان باشد، به وجود آمده است. معمولاً می توان چنین مکانیسمی را به وسیله ویژگیهای افراطی و غیرمنطقی و نیز شدت واکنشهای انسان- که هیچگونه ارتباطی با موقعیّت فعلی ندارد- شناسایی کرد. مثلاً دیده شده است کسانی که شدیداً عملی را مطرود و محکوم و زشت می شمارند. خود دارای وسوسه های نسبتاً قوی در مورد این عمل بوده اند، یا اظهار نگرانی از سلامت یک انسان، ممکن است در عین حال که پنهان کننده خصومت با وی است، مبیّن نوعی تمایل برای نابودی و مرگ او نیز باشد. این مکانیسم، نظیر مکانیسم واپس زنی، در حفظ رفتار اجتماع پسند و در اجتناب از آرزوهای ناپذیرفتنی، دارای ارزش فراوانی است.

4- مکانیسمهای تثبیت و بازگشت

در مرحله رشد بهنجار، شخصیت انسان از مراحل مشخصی گذر می کند تا به رشد لازم دست یابد. همراه با هر مرحله جدید، میزان مشخصی از محرومیّت و اضطراب نیز وجود دارد. هرگاه این میزان مشخص افزایش یابد، رشد بهنجار شخصیت ممکن است به طور موقت یا دائم دچار توقف و رکود شود. از طرفی، انسان ممکن است در یکی از مراحل مقدماتی رشد شخصیت تثبیت شود، زیرا، آغاز مرحله بعد، مملو از دل نگرانی و اضطراب خواهد بود. یک کودک با وابستگی زیاد، نشانگر و تجلّی مکانیسم تثبیت است. اضطراب او را از یادگیری و اینکه چگونه مستقلّ شود باز می دارد. یکی دیگر از مکانیسمهای دفاعی روانی که ارتباطی نزدیک با مکانیسم تثبیت دارد، مکانیسم رجعت یا بازگشت است. در این مورد انسانی که با تجارب بحرانی مواجه می شود، ممکن است به مراحل اولیه رشد شخصیّت خویش بازگردد. به عنوان مثال، کودکی که در نخستین روز به مدرسه، از دبستان وحشت کرده است، ممکن است به عکس العملهای بچگانه دست بزند و به رفتارهایی نظیر: گریه کردن، مکیدن شست، آویزان شدن به معلم و یا خزیدن در یک گوشه متوسل شود. زن جوانی که به تازگی ازدواج کرده و در زندگی زناشویی دچار اشکالاتی است، ممکن است به خانه امن پدر و مادرش بازگردد و یا مثلاً مردی که شغل خود را از دست داده، آرامش را در تاریکی بجوید. مسیر استفاده از مکانیسم بازگشت، معمولاً به وسیله تثبیتهای اولیه انسان مشخص می شود. به عبارت دیگر، انسان تمایل دارد به مرحله ای بازگشت کند که قبلاً در آن مرحله تثبیت شده است. مثلاً، اگر او کودک فوق العاده وابسته ای بوده است، زمانی که اضطراب در او شدت می یابد و به سطح تحمل ناپذیری می رسد، فرایند وابستگی را به نحو فوق العاده ای از خود نشان می دهد.
مکانیسمهای تثبیت و بازگشت معمولاً به شرایط نسبی بستگی دارند. یک انسان به ندرت به طور کامل تثبیت می شود و یا رجعت می کند، بلکه شخصیت او در این مورد بستگی به؛ دوران کودکی، اشکال نارس رفتاری و آمادگی انجام برخوردهای کودکانه خواهد داشت. تثبیت و بازگشت را می توان مسئول نابسامانی رشد شخصیت انسان دانست.

مراحل رشد شخصیّت

فروید بر این باور است که کودک در طول نخستین پنج سال زندگیش از مراحل مشخص شده پویایی عبور می کند و سپس مرحله ای با بعد زمانی پنج یا شش سال فرا می رسد که آن را مرحله کمون یا خفتگی نام نهاده است. در این مرحله که پویاییها کم و بیش تثبیت شده اند، به حالت موازنه بیرون می آیند. با ظهور دوران نوجوانی، پویاییها دوباره شکوفا شده و به تدریج امواج نوجوانی در حیطه بلوغ آرام می گیرند. از دیدگاه فروید، سالهای نخستین زندگی در شکل گیری شخصیّت انسان اثری قطعی دارد.
هریک از مراحل رشد در طول نخستین پنج سال زندگی و در رابطه با چگونگی عکس العمل، به منطقه ویژه ای از بدن تعریف شده است. در طول مرحله نخست که به مدت یک سال ادامه می یابد، دهان منطقه اصلی فعالیّتهای پویاست و سپس پویاییهای رفتاری به مرحله مقعدی می رسد. این مرحله نیز در دومین سال زندگی کودک پایان می گیرد. مرحله مقعدی با ظهور دوره آلتی تکامل می یابد. در این مرحله، اندامهای جنسی به مناطق شهوت زا بدل می شوند. مراحل سه گانه دهانی، مقعدی و آلتی را مراحل ماقبل جنسی نامیده اند. پس از طیّ مراحل فوق، کودک به مرحله کمون وارد می شود. در این دوران پویایی و تکانشها به صورت سرکوب شده ای باقی می مانند و پس از طیّ این مرحله، مرحله جنسی آغاز می شود.

1- مرحله دهانی

در مرحله دهانی(8)، «لیبیدو» (9) در ناحیه دهان، چانه، گونه ها و لبها تمرکز دارد و از این طریق کودک با محیط پیرامونش ارتباط برقرار می سازد. در بین نواحی ذکر شده، نخستین منطقه مهم و حسّاس و تحریک پذیر، ‌دهان است. کودک از طریق خوردن، مکیدن، تف کردن و سایر حرکات لبها که از ویژگیهای نوزاد است کسب لذت می کند. در اواخر این دوره بر اثر رشد دندانها، گاز گرفتن پستان مادر و سایر اشیاء و نیز عمل جویدن، برای کودک ایجاد لذت می کند. این مرحله را سادیسم دهانی نامیده اند، که در آن میل به پرخاشگری در کودک دیده می شود. در ضمن، در کودک برای نخستین بار حالت دوسودائی(10) ایجاد می گردد. منظور آن است که از طرفی مادر مسئول ارضاء نیاز طفل است، به او شیر می دهد، از او نگهداری می کند، بنابراین، کودک مادر خود را دوست دارد. از طرف دیگر، درد ناشی از رشد دندان را نیز کودک از چشم مادر می بیند و از طریق گاز گرفتن، در عین حال، نفرتش را به او نشان می دهد. از این رو کودک در یک حالت دوسودائی قرار می گیرد، یعنی، از یک طرف مادر خود را می طلبد و از طرف دیگر از او نفرت دارد. تثبیت در این مرحله که به واسطه تشفی بیش از حدّ انگیزه دهانی یا عدم ارضاء این انگیزه حاصل می شود، در بزرگسالان به صورت جویدن آدامس، دود کردن سیگار و بوسیدن ظاهر می گردد. یکی از نکات مهم و قابل توجه در این دوره این است که لذت فقط در اثر رفع گرسنگی به دست نمی آید، بلکه، تحریک ناحیه دهانی نیز ایجاد لذت می کند.
دیوید لوی، یکی از پژوهشگرانی است که در این زمینه تحقیق کرده است. وی آزمایش خود را با سگهای نوزاد انجام داد. به این ترتیب که یک جفت از آنها را به وسیله پستان مادر، جفت دیگر را به وسیله بطریهایی که در نوک آنها سوراخ تنگی تعبیه شده و سومین جفت از طریق بطریهایی که در نوک آنها سوراخ گشادی فراهم آمده بود و در نتیجه مانع مکیدن می شد تغذیه کرد. فرض او این بود که سومین جفت کمترین رضایت دهانی را در طیّ تغذیه به دست می آورند. لوی متوجه شد که در پس احتیاج به تغذیه، نیاز به مکیدن نیز در سگهای نوزاد موجود است، زیرا، آنهایی که با بطریهای با سوراخ گشاد تغذیه می گردیدند، عمل مکیدن را در سایر اوقات نیز انجام می دادند. در صورتی که، سگهایی که با بطریهای با سوراخ تنگ تغذیه شده بودند، عمل مکیدن را در موقع تغذیه و یا مدت کمی پیش از آن انجام می دادند.
در آزمایش دیگری که به وسیله دیویس، سیرز و میلر(11) انجام گرفت، آزمودنیها نوزادانی بودند که به وسیله فنجان تغذیه می شدند. نتیجه اینکه مکیدن موردنیاز کودک مشاهده شد، به طوری که غذا، نقش پاداش برای پاسخ مکیدن محسوب می شد.

2- مرحله مقعدی

در مرحله مقعدی در طیّ سال دوم زندگی، لیبیدو، در ناحیه مقعد متمرکز می شود. عمل دفع برای طفل لذت بخش است، زیرا، هم ناحیه مقعدی را تحریک می کند و هم فشار داخل روده ها را کاهش می دهد. در این مورد، تراکم مواد دفعی در ناحیه مقعد در کودک ایجاد تنش می نماید که تخلیه آن باعث لذت می شود. علاوه بر لذت ناشی از رفع تنش، کودک از تماس مواد دفعی با غشاء مقعد نیز احساس لذت می کند. این مرحله، در اثر وجود تضاد بین لذت تخلیه و کنترل برای به تأخیر انداختن آن، خود به دو مرحله فعل پذیری و فعّال تقسیم می شود. در مرحله فعل پذیری کودک فقط متوجه عبور مواد زاید است و خود دخل و تصرفی در آن ندارد. ولی، در مرحله فعّال کودک علاوه بر دفع، مواد زاید را برای مدتی نگه می دارد و فعالانه در این امر دخالت دارد. در اینجاست که آموزش آداب طهارت به وسیله والدین، نقش بسیار مهمی را در نحوه تأثیر این دوره در رشد بعدی شخصیت فرد بازی می کند. اهمیت این دوره به این علت است که کودک برای نخستین بار خود خالق چیزی می شود. لذا، نه تنها از مدفوع خود نفرتی ندارد، بلکه، آن را هدیه ای به مادر می داند. بنابراین، رفتار کودک نسبت به دفع بستگی به رفتار مادر دارد، یعنی اگر مادر کودک را تنبیه کند، خلاقیّت کودک از بین می رود، ولی، اگر رفتار متعادلی نشان دهد، کودک دارای خلاقیت متعادلی خواهد شد.
در ضمن، کودک گاه از تخلیه یا نگهداری مدفوع، به عنوان مخالفت با والدین و یا آزار آنها استفاده می نماید. از طرفی یک احساس دیگر آزاری در هر دو مرحله به چشم می خورد، زیرا، کودک احساس می کند که به وسیله تخلیه و یا نگهداری مدفوع خود می تواند رفتار والدینش را کنترل کرده و برای مقاصد خود از آنها بهره گیری کند. البته باید در نظر داشت که شاید کودک برای نخستین بار و به طور مستقیم مجبور به پیروی از قید و بندهای اجتماعی می شود و تجربه اولیه خود را در ارتباط با قوانین خارجی و اجبار به یادگیری فعالیتهای مربوط به دفع و ادرار، کسب می نماید. مشاهدات نخستین فروید در مورد ارتباط بین ناراحتیهای روده ای و یبوست در زمان کودکی و ابتلاء به نورز در بزرگسالی، او را به دوره مقعدی معتقد ساخت. تحقیقاتی که به وسیله کخ انجام گرفت به طور غیرمستقیم این ارتباط را تأیید می کند. او چهل و شش کودک را در مدرسه شبانه روزی در طیّ یک سال تحصیل مورد آزمایش قرار داد و تعداد حرکات یا علائم نوروتیک را برای هر کودک به دقت اندازه گرفت و نیز با پرسش از والدین وضع دفعی این کودکان را مطالعه کرد و مشاهده نمود که رفتارهای ویژه این دوره- البته در پسران- نسبت به فعالیتهای دوره مقعدی و مجموع فعالیتهای کودکان، نسبت بزرگی را نشان می دهد. ترسیم این مشاهدات کخ را به این نتیجه رساند که ترس و خشم که از ویژگیهای این دوره است، باعث کاهش فعالیتهای گوارشی شده و ایجاد تنشهای هیجانی می کند و نیز موجبات پیدایی علائم نوروتیکی را فراهم می آورد.

3- مرحله آلتی

در مرحله آلتی در اواخر سال سوم زندگی «لیبیدو» در ناحیه آلت تمرکز می یابد و تا شش سالگی در این ناحیه فعالیت دارد. در طول این دوره احساسات جنسی و پرخاشگرانه، به دلیل توجه طفل به اعضاء تناسلی خود، توسعه می یابند. پسران در این دوره به مادر عشق می ورزند و خواهان تملک وی و از بین بردن پدر هستند، دخترها، برعکس، خواستار جانشینی مادر و تملک پدر می شوند.
فروید توجه به والد جنس مخالف و خصومت نسبت به والد جنس موافق را «عقده ادیپ» (12) نامیده است. رفتار کودک در این دوره تحت تأثیر این عقده قرار دارد، اگرچه در حدود پنج سالگی با همانندسازی با والد جنس مخالف تصفیه می شود، اما، اثرش در سراسر زندگی باقی می ماند. بروز عقده ادیپ بسته به جنسیت کودک متفاوت است. زیرا، هر فرد چه پسر و چه دختر، در آغاز زندگی به مادر خود به دلیل ارضاء احتیاجاتش عشق و نسبت به پدر، به دلیل اشغال سهمی از توجه مادر، خصومت می ورزد. این احساس در پسرها باقی مانده ولی در دختران تغییراتی پیدا می کند. توجه پسر به مادر و خصومت او نسبت به پدر موجب تضاد در وی می شود. او ابتدا مایل به از بین بردن پدر است و در عین حال از تنبیه و رنجیدگی پدر می هراسد. ترس او از این است که مبادا پدر در اثر رنجش از او اقدام به بریدن آلت تناسلی وی کند. ترس از اختگی موجب سرکوبی احساس خصومت به پدر شده و او نه تنها این احساس را سرکوب می کند، بلکه، با پدر به همانندسازی می پردازد.
در دختران عقده ادیپ، «عقده الکترا» خوانده می شود و حلّ آن به طریق پیچیده تری صورت می گیرد. ابتدا دختر به مادر علاقه نشان می دهد، ولی بعد با پی بردن به اختلاف ساختمان آلت تناسلی خود با پسران، با ناراحتی بسیار، تصور می کند که قبلاً اخته شده است (یعنی به واسطه احساسات جنسی خود نسبت به پدر، مادرش آن را بریده) و چون مادر نزدیکترین فرد به اوست، بنابراین، او را مسئول این واقعه می شناسد. رنجش دختر از مادر باعث گرایش وی به پدر می شود. زیرا پدر دارای عضوی ست که وی خواهان آن است. به هر صورت احساس عشق به پدر و یا هر مرد دیگری با احساس حسادت آمیخته است. زیرا آنها دارای عضوی هستند که وی همیشه نقصان آن را حسّ کرده است. حسادت به آلت تناسلی در دختران مترادف با اضطراب اختگی در پسران می باشد. و مجموع این دو، عقده اختگی نامیده می شود.
دختران تصور می کنند که چیز گرانبهایی را از دست داده اند، در حالی که، پسران نگران از دست دادن آن هستند. حسادت به آلت تناسلی در دختران به آسانی اضطراب اختگی در پسران پایان نمی یابد، بلکه، این احساس تا زمانی که دختر بچه دار شود و به ویژه آنگاه که این کودک پسر باشد ادامه خواهد یافت. به طور کلی در آزمایشهای به عمل آمده، نظریه علاقه به والد جنس مخالف و حسادت نسبت به والد جنس موافق تأیید نشده است. مثلاً، ترمن با یک مقیاس پنج درجه ای برای هر سؤال که وابستگی و علاقه، تضاد و کشمکش نسبت به والدین را نشان می داد، آزمودنیهای خود را مورد بررسی قرار داد. او متوجه شد که در بین دو جنس(پسر و دختر) اختلاف بسیار ناچیزی در مورد علاقه به والدین موجود است و هر دو جنس تقریباً بیشتر علاقه خود را معطوف به مادر می داشتند.
نتایج آزمایش ترمن، به وسیله نتایجی که استات(13) به دست آورد، مورد تأیید قرار گرفت وی هزار آزمودنی بالغ خود را به طور تصادفی از مزارع، دهات، شهرهای کوچک و بزرگ انتخاب کرد. او آزمودنیهای خود را با مقیاسی که انتقاد نسبت به والدین را نشان می داد، مورد آزمایش قرار داد و متوجه شد که از نظر انتقاد به والدین تفاوتی محسوس نیست.
مشاهدات مالینوسکی در جزایر تروبریاند در مورد عقده ادیپ بسیار جالب است. مشاهدات وی بستگی میان ساخت خانواده و عقده ادیپ را تأیید می کند. به طوری که، بروز عقده ادیپ در حقیقت واکنشی است نسبت به مرکز قدرت در خانواده. در خانواده های این جزیره نوع روابط بین افراد خانواده با جامعه ما متفاوت است. به این ترتیب که پدر هرگز به کودک خود فرمان نمی دهد و نسبت به او وضع محبت آمیزی دارد، بلکه، دایی کودک قدرت را به دست می گیرد. روابط با مادر نیز در مقایسه با جامعه ما متفاوت است. به طوری که، جدایی کودک از مادر(مثلاً از شیر گرفتن) ناگهانی و زود انجام نمی شود و مادر تا زمانی به کودک خود شیر می دهد که خود او غذای دیگری را ترجیح ندهد. در این خانواده ها، خواهران و برادران از دوران خردسالی از یکدیگر جدا می شوند و نباید به یکدیگر، هیچگونه علاقه ای نشان بدهند. عمل جنسی، به استثناء خواهر، با همه رایج است و اگر با مادر عمل جنسی انجام نمی شود به دلیل اختلاف سن است. مالینوسکی براساس مشاهداتش در این خانواده ها می گوید: «در عقده ادیپ شخص میل واپس زده شده ای به کشتن پدر و ازدواج با مادر خود دارد، در صورتی که در جامعه تروبریاند، عقده به صورت میل سرکوب شده به کشتن دایی و ازدواج با خواهر موجود است.»
مشاهده می شود که چگونه چنین مفاهیمی، که به عقیده فروید جنبه بدنی و غریزی دارند، تحت تأثیر فرهنگ و ساختار اجتماعی قرار می گیرند. به طور کلی از مطالعات فردی و آزمایشگاهی و مشاهدات مختلف و بررسیهای مردم شناسان می توان نتیجه گرفت که ساختمان اجتماعات مختلفی که افراد در آنها پرورش می یابند، به قدری با یکدیگر تفاوت دارند که تعمیم یک نظریه در مورد چگونگی اعضای خانواده با یکدیگر، آنچنان که فروید معتقد است، امکان پذیر نیست.

4- مرحله نهفتگی

در مرحله نهفتگی که از شش سالگی تا پیش از بلوغ ادامه دارد، «لیبیدو» مکان جدیدی ندارد. در این مرحله سه نظام شخصیت با هم هماهنگ هستند. در این مرحله کودک با همسالان خود روابط آرام و عاطفی دارد و در خانواده به همه محبت می کند. وسیله دفاعی طفل در این دوره، تصعید است که از طریق آن تمایلات «لیبیدو» را به صورت محبت به والدین خود ابراز می نماید. مطالعات مردم شناسان در فرهنگهای مختلف، نظریّه فوق را به صورت تعمیم یافته ردّ می کند؛ مالینوسکی در بررسیهای خود مدارکی دالّ بر دوره نهفتگی در بین جزیره نشینان «تروبریاند» به دست نیاورده است. یا در پژوهش دیگری که توسط کمپبل(14) انجام گرفت، وی چهل و شش پسر و سی و نه دختر را برای مدت سه سال از نظر رفتارهای اجتماعی مورد مطالعه قرار داد و متوجه شد که بلوغ جدا از وضعیت قبلی کودکان نیست، بلکه، آنها به تدریج و از سنین پیش از بلوغ نسبت به جنس مخالف خود تمایل و آگاهی جنسی پیدا می کنند که در آغاز به صورت اجتناب از جنس مخالف و سپس به شکل خجالت از جنس مخالف است و سرانجام به صورت تمایل به تماسهای بدنی و اجتماعی درمی آید. این تمایل و توجه و درک جنس مخالف پیش از بلوغ اتفاق می افتد. از نظر فروید، این مرحله همزمان با دوره نهفتگی است که در حقیقت نشان دهنده تغییر شکل موضوع موردتوجه کودک، از خود به دیگری است.

5- مرحله جنسی

در مرحله جنسی(15)، نیروهای فرد از حالت خودشیفتگی به طرف سایر عوامل محیط جهت می گیرند. علاقه فرد بالغ به دیگران براساس خود دوستی نیست بلکه، انگیزه های نوع دوستانه در آن دخالت دارند. این مرحله، ‌به دو دوره پیش از بلوغ و مرحله بلوغ جنسی تقسیم می شود. در مرحله پیش از بلوغ رشد سریع جسمانی آغاز می شود و تمایلات جنسی آشکار می گردد. تمایلات نسبت به افراد خانواده وجود دارد و عقده ادیپ در این مرحله دوباره احیاء می شود. در این مرحله، بین «من» و «نهاد» عدم سازش به وجود می آید.
اگر تمایلات نهاد ارضاء شود، پرخاشگری و رفتار خصمانه ظاهر می شود، ولی اگر «من» کنترل بیشتری داشته باشد، اضطراب افزایش می یابد. انسان برای مقابله با آن یا ریاضت می کشد و یا افکار روشنفکرانه ای از قبیل افکار فلسفی یا مذهبی پیدا می کند.
در مرحله بلوغ جنسی، عقده ادیپ باید حل شود. به وسیله استمناء، تمایلات جنسی نسبت به والدین به افراد خارج از خانواده انتقال می یابد. در این مرحله، ناحیه اصلی لذت بخش، آلت تناسلی است ولی سایر نواحی نیز تا حدی خصوصیّت لذت بخش بودن خود را حفظ می کنند.
توجه به آلت تناسلی در این مرحله با مرحله آلتی متفاوت است. زیرا، در این مرحله رضایت و تخلیه تنش از طریق عمل جنسی به طور کامل حاصل می شود.
نکته ای که فروید بدان توجه داشته این است که؛ در طول سالهای اولیه زندگی، انسان در عبور از مرحله ای به مرحله دیگر ممکن است موفق نباشد. این پدیده «تثبیت» نامیده می شود. محرومیّت یا ارضاء بیش از حدّ در هریک از این مراحل عللی هستند که امکان تثبیت را فراهم می سازند. اگر فرد در یکی از دوره های ابتدایی زندگی خود تثبیت شود، برای ارضاء خود از ارزشهایی استفاده می کند که فقط برای دوره های ابتدایی زندگی مناسب هستند. مثلاً کسی که در مرحله دهانی تثبیت شده ممکن است رضایت خود را در خوردن، مکیدن، سیگار کشیدن و غیره جستجو کند. یکی دیگر از پدیده هایی که در اثر فشار محیط ایجاد می شود و نتیجه اش مشابه نتیجه تثبیت است، پدیده بازگشت می باشد، به طوری که، فرد بر اثر فشارهای محیطی، حالات و خصوصیات مراحل قبلی رشد شخصیّت خود را، که در آن احساس رضایت می کرده، نشان می دهد. نظریه روانکاوی فروید، براساس مراحل رشد شخصیّت پیش از بلوغ و اینکه فرد با حفظ قسمتی از خصوصیات هر مرحله به مرحله بعدی می رود، سه سنخ شخصیت را مشخص می کند:
1- شخصیت دهانی
2- شخصیت مقعدی
3- شخصیت آلتی
شخصیتهای دهانی خودخواه هستند و همه افراد را در ارتباط با خود درنظر می گیرند و دیگران را تنها با توجه به منافعشان موردنظر قرار می دهند. این افراد همیشه طالب امنیت بوده و غیرفعّال و نیز وابسته می باشند. به طوری که می توان گفت؛ بسان مرحله دهانی، انگار می خواهند همه چیز را بلعیده و از آن خود کنند. شخصیتهای دهانی همیشه آزمند، حریص، حسود، طمّاع و بدبین هستند.
شخصیتهای مقعدی با ویژگیهایی مانند توجه زیاد به پاکیزگی و خسّت و لجاجت مشخص می شوند. ویژگیهای یک شخص بزرگسال که دارای شخصیت مقعدی است، نشان دهنده چگونگی ارضاء‌ فرد در این مرحله و یادگیری آداب پاکیزگی و بهداشت می باشد. فردی که در مرحله مقعدی از نگهداری مواد زاید یا زیاد لذت برده و یا آنکه مورد شماتت قرار گرفته، بعدها ممکن است به جمع آوری اشیاء مختلف پرداخته یا اینکه خسیس بارآید و نیز امکان دارد که توجه والدین به پاکیزگی و نظافت بعدها باعث بروز خصوصیات وسواسی در شخص شود.
شخصیتهای آلتی کسانی هستند که ممکن است از لحاظ بعضی ابعاد در مرحله ادیپی تثبیت شوند. این افراد می خواهند که در هر موردی از دیگران موفقتر باشند. برای این اشخاص موفقیت به منزله شکست دادن پدر است. مثلاً فردی که به موفقیتهای شغلی یا به امور اجنسی و یا... اهمیت می دهد، با این وسایل می خواهد برتری خود را نسبت به پدر به ثبوت برساند.
درباره رشد شخصیت به طریقی که فروید مطرح کرده، آزمایشهای زیادی صورت گرفته است. مثلاً هانت(16) اثر محرومیتها را در موشها مورد آزمایش قرار داد و مشاهده کرد که وقتی موشها در یک دوره ویژه با محرومیت غذایی مواجه شدند، بعدها حتی در شرایط بی نیازی نیز به جمع آوری و انبار کردن مواد خوراکی می پردازند.
هارلو تأثیر عوامل اولیه زندگی را در میمونها مورد بررسی قرار داد و ملاحظه کرد که محرومیتهای اولیه میمونهایی که به وسیله مادر تغذیه نشده بودند در زندگی بعدی آنها ایجاد اختلال کرده است. پژوهشهایی از این قبیل که نشان دهنده تأثیر دوران کودکی در زندگی هر فرد می باشد، بسیار است. ولی درباره موارد مختلف رشد، به طریقی که فروید عنوان کرده، تحقیقات زیادی انجام نگرفته است.
البته، بیشترین مواردی که براساس آنها می توان به صحّت و سقم این گونه نظریه ها پی برد، مطالعات بین فرهنگی است. شاید بتوان به طور کلی نتیجه گرفت که مراحل رشد شخصیت هر فرد و خصوصیاتش در دوره های مختلف رشد،‌ بیشتر تابع مسائل فرهنگی و موازین اجتماعی است تا آنکه به طور عام مورد پذیرش قرار گیرد.

پی نوشت ها :

1.فروید در زبان آلمانی اصطلاح(Treib) را برای غریزه به کار می برد و از آن به عنوان نیروی سائق یا کنش (Urge) یاد می کند. غرایز فرویدی از عوامل ژنتیک منشأ نمی گیرند بلکه منابع تحریک بدنی اند و هدف آنها افزایش یا کاهش تحریک برخی از فعالیتها نظیر ارضای جنسی است.
2. Excessive Stimulation
3.Immature Ego
4.Repetition compulsion
5.در برخی از متون به جای(Reality Anxiety) از اصطلاح (objective Anxiety) یا اضطراب عینی، استفاده شده است که می تواند مترادف تلقی شود.
6.Neurotic Anxiety
7.Moral Anxiety
8.Oral Stage
9.لیبیدو انرژی غرایز زندگی، از جمله غریزه جنسی است. در تکامل و رشد این غریزه، اولین مرحله، مرحله دهانی است، در این دوره، انرژی(لیبیدو) در ناحیه دهان متمرکز می شود.
10.Ambivalance
11.Davis,Sears,Miller
12.oedipus Complex
13.Statt
14.Campbell
15.Genital stage
16.Hunt.

منبع مقاله: شکرکن، حسین؛ و دیگران (1369)، مکتبهای روانشناسی و نقد آن(1)، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها(سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی.